نام ونام خانوادگی:رستم مهدوی راد
تاریخ تولد: ۱۳۱۰
تحصیلات:نهضت سود آموزی
ببین عمرت به پایان است دل از دنیا بگیرای دوست
سلمان باش و از دنیا ره عقبا بگیر ای دوست
همه رفتند و ما هم می رویم از این جهان روزی
چون سلمان باش در عالم ره مولا بگیر ای دوست
برای روز محشر توشه ای آماده کن جانا
رها بنما ز کف سرمایه از طه بگیر ای دوست
نظر کن زیر دستان را اگر داری توانایی
دوای درد خود را از خالق یکتا بگیر ای دوست
مکن تعریف و تمجید از خودت سودی نمی باشد
بیا افتادگی آموز و در دل جا بگیر ای دوست
مهیای سفر باش و ره نیکان را رها ننما
صفای دل اگر خواهی ره مولا بگیر ای دوست
شفاعت گرتو خواهی از نبی و آل طاهایش
به گفتا مهدوی خوانا ره آنها بگیر ای دوست
..............................................
تابع حکم خدا باش و هوس رانی مکن
این جهان ملک خدا باشد تو نادانی مکن
تو مسلمانی دم از قرآن و عترت می زنی
کار زشت و ناروا حتی به پنهانی مکن
خود نمایی و حسادت را ز خود بنما رها
یک نظر بر خود نما و کار شیطانی مکن
نور رب سرمدی ، بنما رکوع و هم سجود
نزد هر مخلوق هم اظهار سلطانی مکن
هر کجا باشد کلام غیبت و تهمت نمان
زود از آن بگذر و هرگز سخن رانی مکن
گر خدا داده به تو زیبایی و پست و مقام
زیر دستان را نگر ای دوست منانی مکن
مهدوی بار سخن کم کن تو در نزد هنر
گویدت در کلامت را ، تو پنهانی مکن
.......................................
چرا از خدا شوی غافل به عالم رهگذر باشی
چرا از خالق یکتا هماره بی خبر باشی
رفقیان یک به یک رفتند زیر خاک و پنهانند
در این دنیا چه بی پروا به فکر سیم و زر باشی
بساط لهو دنیا را ز خود بنما رها ای دل
والا روز محشر بی پناه و دیده تر باشی
تو باشی بنده ی نا چیز حق و ریز خوار حق
به عالم سعی کن از قهر یزدان بر حذر باشی
تو از خوش رویی نیرنگ دنیا چشم پوشی کن
به نزد خالق منان درخت پر ثمر باشی
تلاوت کن یکایک آیه های آسمانی را
به وقت رفتن از دنیاتو بی خوف و خطر باشی
ز نور حق نما روشن دلت را مهدوی زیرا
اگر غافل شوی از حق همانا بی ثمر باشی
..........................................
علی ای امید دل ها تو به ما چو دل گشایی
به خدای حی سبحان به جهان تو رهنمایی
دل ما ز مهر مولا به خدا صفا بگیرد
که جلا بگیرد این دل ز کلام دلربای
چه خوش است صوت قرآن ز لب علی شنیدن
چو ز خالقت زنی دم، که بگویدت خدایی
تو قسیم نار و جنت، تو سفینه النجاتی
به حقیقت خداوند، شه ملک لا فتایی
بگرفت نام خود را ز خدای حق تعالی
تو مهی تو مه جبینی به جهان تو دل دلربای
تو دلیری و شجاعی دل عاشقان ربودی
به خدای آن صفایت که تو جودی و سخایی
تو به دوش مصطفی پا زره وفا نهادی
بت کعبه را شکستی تو خلیل مصطفایی
تو امیر مومنانی تو وصی مصطفایی
به خدای هر عالم تو معین الضعفایی
به مقام تو چه گویم به جهان و روز عقبا
نتوان خدات گفتن نه از تو خدای جدایی
رویت آمدم گدایی که به من تو در گشایی
نظری به مهدوی کن که تو چون گره گشایی
.............................................
من به آن طلعت زیبای رخت فخر نمایم
به دو ابروی خم و خالت لبت فخر نمایم
بس که زیباست رخت ، چهره ی تو ماه منیر
من به آن چهره ی روی قمرت فخر نمایم
من به آن چهره ی روی قمرت فخر نمایم
قد سرو تو بود پایگه هر چمنی
به تو و سایه آن سرو قدت فخر نمایم
فخر شاهان جهان است که شوند خاک رهت
به قدم های تو و خاک رهت فخر نمایم
تو ولی اللهی و بعد پدرت وارث دین
به ولی اله و جد و پدرت فخر نمایم
اشک چشم تو بود شبنم هر لاله و گل
به گل و لاله و چشمان ترت فخر نمایم
حسن روی تو دلارا و رخت شمع وجود
به دلارای تو و شمع رخت رخت فخر نمایم
مهدوی فخر نماید به جهان تاج سری
یوسفا بر تو و آن تاج سرت فخر نمایم
.
.
.
ابوالفضل رعیت
شعر به گویش یزدلی
اََََََََ تُراباد که می یهِ ،سمتِ مُدآباد، یزِّلَ
جایی که تا کاشون وآرو فقط یه منزلَ
اَ قدیم مردِمونِش مومن وبا ادب بودن
هر طـِرف نِگا کنی، خونه ی یک صاحبدلَ
بی بی زینب دِرهَ که، صحن وسِراش چه باصفاس
نِبیره، جعفرِ صادق ،او اَمام کاملَ
سهل واهل بن علی، ای دس که قبرِ شیهداس
آخِرِش هَمساده ی اونا می شیم چه مشکلَ
ایجِه گلزارِ شهیداس که به راه مملکت
جونشونو دِدَن وجاشو حالا توی دلَ
مَچِِّدِ ابوالفـِض واَمام حُسَ پایین دِهَ
مَچِِّدِ اَمام زِمو او سِرِسوکِ یزلَ
فیض آباد ودشت یزِّل تا دِرم بابرکت
چابالا وانقلاب ودایی حَق پُر حاصلَ
اسم زهرایی که نیمَد ،اونـِم از یزِّلیّاس
هر چایی بـِره خودش دَسِّ مدیرِ عاملَ
ایجه بیشتر رعیتاش وِش می کارن با گرمِکِ
فصل حاصل که می شهَ کیسا پُر پول وپِـِلهَ
دِ کِ نی بی پیر، یه قاره ،اِقـِدهَ زِمی دِرهَ
اسمشو اگه بـِِخهِ حتی تو نقشه گوگل
اتاقا نِساقِده، بس که تابسّوناش داغهَ
به خصوص قـِدیمیّا ،دیوار وسقفش کاگـِلَ
پشت صحرا که بـِری اَ هر قُماشی می بینی
اوجه هر کهِ می شینهَ یه جورایی معطلَ
بعضیا کهِ رعیتن صحبت صحرا می کنن
می شینن آفتاب رو و می گن زِمی هَنُو گـِلَ
بعضیا کفتر پـِرونَن ،چشم شو به آسمو
زیر کفتر می زنن وقتی که، یه،غریب وِلَ
بعضیا که باخ می دَن توپـَندِری اَ زور دل
تو کوچه وایمیسِّن وبه هم می گن چـِلَ پـِلَ
بعضی زَنا توکوچه با هم دِگه حرف می زنن
شغل شو رِسوندن اخبار دَسِّ اولَ
دختر فـُلانیهَ ،خواسِّگارش فـُلانیهَ
زِن ِ یارو زاییدهَ ،دخترِ دایـِش حامِلهَ
بعضیا می گن که یارو اهلِ جاد و جَمبـِلَ
اگهِ اِسفَ دود کنی جَمبـِل وجادوش باطلَ
بچه سَرسوکچهِ نِکـُن بُرو تو جات بگی بخواب
لولوپشت دیفالَ سیا وزشت وکِچـِلَ
بعضیا قالی می بافن کِرِم وکُلک وگـُلی
کِردُ وِردِشو اینَ :قیمت قالی نازلَ
دردِسر نِدَم که یزِّل چـِقـِدَ صِفا دِرَ
شعرِ مَ بـِرایِ ای مردمِ خوب ناقابلَ
آرزوی مَ ، اینهَ که مردمِش باهم یکی بشن
هرکه اینو نمی خواد یا جاهل یا غافلَ
.
.
.
ابوالقاسم تقوایی
«یزدل»
ایــن صــدای روستــای مهـربــان یــزدل اســت
عشــق ولطــف ودوستی هرسه نشان یزدل است
بنـگــری درآسمـان یــک مـاه می بینـی ولــی
ماه هــای بـــی شمـــاری آسمــان یـزدل است
دست هــای پینــه بستــه، چهــرهــای سوخته
سخت کوشــی درنهـاد مردمــان یـــزدل است
ای کویــرریختــه درجــان جـــان جــان مــن
جـان مـن ازجـان جـان جـان جـان یزدل است
کی صفــای شهــر کاشــان، تهــران، شهـر قم
چون صفــای دشت های بی کران یزدل است؟
«بقعه ی بــی بــی» نگینـی درکنـار روستاست
تـا قیـامت نـام آن چـونـان نشــان یــزدل اســت
خــــون مــــردان شهیــد روستــا مــان تــا ابــد
اشــک هــای چشــم هــای مــادران یزدل است
«پشت صحرا»،خانه ها،«چاه علیخانی»، «درم»
هــرچــه هســت ازخاطــراتــم دربیـان یزدل است
آخـــرفــامیلــی ام ثــبت اســـت نـــام یـــزدلــــی
هـــرچـــه دارم ایـــن زمـانه ، اززمان یزدل است
ای بــرادر! نــقــد، راه پیشــرفــت روستــاســـت
پلــه ای از پلـــه هـــای نردبـــان یــزدل است
درک فرهنــگی فقط در سینــه وزنجیــر نیست
دردهایــی مثل آفــت روی جـــان یــزدل اســت
رشــد روز افــزون معتــادان میــان روستــا
زخــم پنهــان بـــوده واکـنــون عیــان یزدل است
حــل وفصــل مشکلات ایــن جوانان کار کیست؟
افتـــخار یــزدلــی روی جـوان یــزدل اســـت
خانـــواده رمــز استمــــرار هـر جمعیـت است
خـــانـــواده!خـانــواده! رمـزگان یـزدل اسـت
«الف –ت-ی»
.
.
.
نام ونام خانوادگی: احمد کریم زاده
نام پدر: مهدی
تاریخ ومحل تولد:۱۳۶۹- یزدل
تحصیلات: دیپلم علوم تجربی
شد عید ودوباره بشکفد گل سرداده دوباره نغمه بلبل
در عرصه ی اقتصاد کشور هنگام جهاد است وتحول
یارانه
ای خدای دادگر،رب جلیل درد دل دارم در این ابیات ذیل
درد دل از بهر نان و قیمتش بهر این ایام ناب و بی بدیل
آب و برق و نان و بنزین شد گران أین یذهب رازق هذا السبیل
جیب ما خالی ولی نان پر بهاست « دست ما کوتاه و خرما بر نخیل»
ای خدای مهربان رستم فرست چون گرانی سوی ماست چون مست پیل
یا چو فرعون آمده با لشکرش ای خدا موسی فرست بر رود نیل
یا درست کن وضع ما را یا بریز خاک بر فرق سر من بیل بیل
برف و باران هم خدا کم گشته است آسمان هم گوییا گشته بخیل
ای که دندان داده ای نانت چه شد آن طرفها هم شده قیمت ثقیل؟
گر گرانی آن طرف هم آمده کن مراعات این نصایح ای خلیل
رعد و برق و باد را کلا" ببند قبض برق و گاز میگردد قلیل
رفت وآمد های خیل عرشیان بین ارض و آسمان است بی دلیل
پس بگو با عرشیان گشته زیاد قیمت بنزین و گاز و گازوئیل
یا همان بالا بمانند قدسیان یا بیایند با خر و با اسب و فیل
بعض اجزای فلک پر مصرفند ماه و خورشیدند خدا از این قبیل
شعله خورشید را کمتر نما درزهای آسمان را هم بگیر
شاعر اندر بیت قبل آمد جفنگ چون که دیگر قافیه گشته قلیل
شعر هم دیگر شده یارانه ای زین سبب نتوان نوشت شعر طویل
الغرض با پول مانده در حساب آب و نان ملتت را کن جزیل
حالیا آنکس که با رای زیاد گشته بهر مردم ایران کفیل
صد فغان کو در پی اجرای طرح با گرانی کرده مردم را ذلیل
گر سرم سالم بر این تن خوشتر است به زبانم وانهم از قال و قیل
مخلص شعرم گرانی سوی ماست رحمتت را کن به سمت ما گسیل
دست خالیّ« سحر» سوی تو است فاغثنی انک نعم الوکیل
*****************************************
گفــت رنـــدی را فقیـــری ژنـــده پـــوش مــــــن فـقیــــرم بهـــر اطـــعــامـم بـکــوش
گفت بیخود آمدی اینجا کسی بخشنده نیست این که من گفتم بیاویزش چو گوشـواری به گـوش
گـفـت محتـاجـم طعـامی ده دعایـت می کنـم گفــت مسکینــی دعایـم کرد هم دیـروز و دوش
گفـت عریـانـم لبــاســی از بــرای تــن بــده گفـت برگ این درخت بر هم بـدوز و بعـد پوش
گـفت بـی سقفـم تا فـردا تــو مـهمـانــم نمــا گفـت مهمـان سگـی شـو یا که مرغی یا که موش
گفت خشک است این لبم پس جرعه ای آبم بده گفـت مـردابـی کنـار خــانـه است از آن بـنـوش
گفــت بــی پـولـم غـم فــردا خـورم من ای عزیز گفـت بیـخود تو مخــور از بهـر آن نادیـده جوش
گفــت مــن بــی مایـه ام پـس انـدکـی درهم بده گفــت گـر بـی مـایه ای انگشتـر و شـا لت فروش
گــفــت ایــن انــگشتــر و شا لـم نـدارد قیـمتــی گفـــت پیــش درهـم و دینارت آری، کهنه پوش
گفـت ایــن را ازچــه گفتــی بــه مــن ای نــازنین گفـت چــون ره می روی از سکــه ها آید خروش
***************************
گفت موسی را خدای لا یزال چیست در دستت تو ای فرخنده فال
گفت چوب است تکیه گاه من بود پیش گله این سلاح من شود
گفت، اندازش پیش روی خود او همان کرد و در حیرت بشد
شد آن چوب ضعیف ماری سترگ خوفناک و خشمگین و بس بزرگ
در عجب شد پور عمران آن زمان کز عصایش اژدهایی شد عیان
ای برادر نفس تو چون اژدهاست لیک گاهی او مطیع بی صداست
همچو آن ماری که در دست چون عصاست تا که از دستت جدا شد اژدهاست
تا بود در دست تو فرمان بر است تا که از دست وارهانی اژدرست
نفس تا در دست توست ساکت بود هر که در بندش کند راهت شود
*******************************
ای سـاقــی بـده پیـاله بسیار کین دل ز خرد گسسته پیوند
هـم عقـل و خرد نموده انکار هم وجد و طرب نموده در بند
ایــن دل دگــر نشد هشیــار تــا دیــد نـگاه و نــاز دلــبند
چون خورد نگاهمش به رخسار گویی که گسست بندم از بند
ایـن چشم خمــار و مست و بیمار خورده است به زلف یار پیوند
از عشـوه و نـاز خـود چـو عیـار تیـری ز رخش به قـلبم افکنـد
از داغ نــدیـــــدن رخ یـــــار روزم چو شب است به عشق سوگند
ساقــی بنــگر بــه چشـم خونبار ایـن دوری و ایــن گــداز مپسند
زیبـا بگفــت بر مــن دل افــگار پــروانه که بشنو از من این پند
گـر گشت دلـت غمیـن ز دلــدار خوش باش و گذر کن و همی خند
**************************
صبـح دارد چشم امیـد بـه دیـــدار علــی بلبـل مست خمـوش است زگفتــار علـی
رقص شمشیر علی خیره کند چشم جهان کفــر در تــرس وهراس است زپیکار علــی
اول چرخش چرخ وگردش گردون شـد چون که خـلق کرد خداوند خم پرگار علی
طائف کعبـه اگـر شد ملـک وجـن و بشـر چـون که شد خـانه یکـی چنـد گهـوار علی
عبث است جهد فلک تا که بیارد چو تویی چــون نــدارد دل گیتــی تـاب تکرار علی
لشکــر کفــر اگــر بــود زا نسـان و زجن شـد غمیـن از هیبـت وضـربت کـرار علی
یـوسف وعیسـی و مـوسی وسلیمـان نبــی از ازل تـا بـه ابــد جمـلـه گـرفتــار عـلــی
حاتــم ا نـگشت تحیــر بــه دهـا نـش بگـزد از سخــا وکـــرم وبخشش وایــثار علــی
قاسـم جنـت ونـار وبـاده کوثــر به دست ســاکــن بـاغ بهشتند همـه انصـار علــی
ناز ونعمـت نه فقــط بهـر سلیمان نبی است شــد سلیمــان خجل از درگه ودربار علی
مالک هر دو جهان محو تماشای علـی است یوسف است تحفـه ناچیــز به بــازار علـی
ســر به خــاک لحـدم گـر بگـذارند چه غمی بــوده ام خــاروخـــس گوشه گلـزار علی
کائناتنــد همـــه انــدرغــم و درســوز وگداز از غـــم داغ دل ودیــــده خـونبــار علــی
همــه هستـــی تــو بــاد فـــدای قـــدمـــش ای سحـــر گــر چه نباشـی تو سزاوار علی
.
.
.
نام ونام خانوادگی:جواد شیری
تاریخ تولد: ۱۳۱۰
تحصیلات:مکتب خانه(اکابری)
***********************
به راهی پیرمردی لنگ لنگان
به دستش چوب لرزان عصا بود
کنارش رفتم و گفتم سلامی
جوابش حاکی از مهر و وفا بود
به او گفتم چرا پشتت خمیده
نگاه خنده اش پر محتوا بود
جوابم گفت افسوس از جوانی
که آن هم یک رفیق نیمه راه بود
ز راهی رفت و من هم نیز رفتم
ندانستم که مقصودش کجا بود
خم هر کوچه ای را پشت سر کرد
از آن راهی که می رفت آشنا بود
نمایان شد به چشمم بار گاهی
نمایش گنبد و گلدسته ها بود
درش از نقره با گلهای زیبا
ستون و سقف ایوانش طلا بود
هزاران مرد و زن افتاده بر خاک
به حال سجده بر سجاده ها بود
یکی چسبیده برقفل ضریحش
رضا می گفت و مقصودش شفا بود
یکی بر سینه دست نوکری داشت
یکی مشغول تسبیح و ثنا بود
به رخسار یکی گرد غریبی
یکی بر گونه اش اشک صفا بود
معطر بود صحن وبارگاهش
همانا کشته ی زهر جفا بود
همی آمد زخاکش بوی غربت
غریبی چون شهید کربلا بود
من گم گشته ره با خویش گفتم
از این راهی که می رفتی خطا بود
شدم فارق من از رنج غریبی
غریب طوس با من آشنا بود
بغل بگشودم وگشتم عبیدش
که مهرش شافع روز جزا بود
قلم با اشک لرزان گفت شیری
رضا مقتول مامون دغا بود
……………………….
بوی عطر یاس همراه نسیم
شبنمی از باغ رضوان می رسد
نور مهتاب از دل تاریک شب
همچو خورشید فروزان می رسد
افتخار کشور ایران زمین
با ندای حی سبحان می رسد
کفر اندر خاک ایران خاک شد
رهبری با ذکر قرآن می رسد
یادگاری از تبار فاطمه
همچو شیری از نیستان میرسد
کشتی بشکسته در امواج نور
ناخدا از قعر طوفان می رسد
چون رسد از راه، آن سرباز حق
بر سر خاک شهیدان می رسد
در کنار خاک جانبازان عشق
گوئیا موسیی عمران می رسد
مهدی ای فرزند زهرا کن شتاب
نایبت پیر جماران می رسد
دید شیری اشک لرزان قلم
نامه اش وانگه به پایان می رسد
…………………………..
روزی که نام عشق به گوشم شد آشنا
پرواز کرد مرغ دلم در فضای عشق
می خواست آنکه تا بنشیند به کوی یار
راهی نبود جز به سر قله های عشق
از هر طرف گذشت فقط حرف عشق بود
دیگر نبود هیچ به جز رد پای عشق
گویا که خارها همه فریاد می زدند
گر عاشقی برو طرف خیمه های عشق
از خیمه های سوخته چیزی نمانده بود
غیر از صدای العطش و ناله های عشق
گودال قتلگاه پر از چوب و نیزه بود
گفتم به خودکه این شده دانش سرای عشق
منکر نمی شوم که خطا کرد چشم من
خون بود جای آب به مهمان سرای عشق
رفتم به علقمه آنجا کسی نبود
جز مشک پاره و شبه دستهای عشق
گویا که نیزه هم شده عاشق به کربلا
چون بوسه زد به مشک و تن ناخدای عشق
بستم زبان ز شکوه این قوم بد گهر
خشکید اشک دیده و دل شد گدای عاشق
شاهی که داد دست و سر و طفل شیر خوار
گفتا که این بود یکی از نقطه های عشق
شیری ز عشق هر چه بگویی بعید نیست
زیرا که غیر مرگ نباشد دوای عشق
……………………………..
سخن عشق بس که شیرین است
زین سبب جرم عشق سنگین است
گفت : بردار میثم تمار
آن که بی عشق مانده مسکین است
زاغ را کوی قاف راهی نیست
سر آن قله جای شاهین است
آن که در کوی عشق ماوا کرد
فارغ از حیله ی شیاطین است
کینه را پاک کن ز سینه خویش
کین صفت ، زشت و آفت دین است
دل بی عشق هر کجا باشد
گوشه گیر و خموش و غمگین است
عشق راهی است پر از نشیب و فراز
گاه تلخ است و گاه شیرین است
دیده را باز کن به سوی کسی
که به تو آشنای دیرین است
باغی از گل به دفتر شیری است
غنچه هایش ز باغ یاسین است
……………………………..
هم نوا شد بار دیگر نای من با نام عشق
تار و پودم بسته شد با خالق یکتای عشق
زندگی بر پایه ی عشق است دایم ، استوار
بنده گر عاشق نباشد، مرده در صحرای عشق
دیو خود خواهی به هر کجا رو کند ویران شود
غیر از آن خشتی که باشدآبش از دریای عشق
هر کسی نتوان به جرم عشق، مجنونش کند
پیچ و خم دارد بسی این کوچه ی زیبای عشق
میثم تمار گفتا بر سر دار این سخن
هرکه چون من گشت عاشق ،شدقربانی عشق
هر کسی آلوده گردد عاقبت رسوا شود
بسته می گردد به رویش در جهان درهای عشق
گفت شیری عشق هر جایی، به جایی کی رسد
غیر از آن عشقی که گوید مدح از مولای عشق
*******************
ای بنده ی غافل و گنه کار بیا
با کوه گنه به دیدن یار بیا
ما نیز خریدار گنه کارا نیم
بردار متاع خود به بازار بیا
بشکن قفس و غبار از دیده بگیر
پرواز کنان به سوی گلزار بیا
چندی در میخانه شدی حلقه به گوش
یک بار به سوی ما تو هشیار بیا
برخیز بزن زنگ در خانه ی ما
نومید مشو زما، به تکرار بیا
هر روز گنه کردی و هر شب توبه
این بار به سوی ما سبک بار بیا
یک عمر شدی مطیع دست شیطان
با اینکه شدی به ما بدهکار، بیا
ما عذر گناهان تو را بخشیدم
با دست تهی به دیدن یار بیا
******************
شفق دمید ودر اوصبح آرزو کردم
به اشک شوق، تن خویش شستشو کردم
به سنگری که پراز عشق بود وصفا
زتیر خصم، زخون سرم وضو کردم
هزار لاله برآمد زخون لاله رخان
چوعندلیب به هر شاخه گفتگو کردم
به خاک بوسه زدم پیش چشم خصم زبون
به خنده زخم تن خویش را رفوکردم
زخون دیده نوشتم به سنگ سنگر خود
درود بر وطنم، خنده بر عدو کردم
به افتخار به صحرای عشق جان دادم
به خاک گرم وطن سجده بی وضو کردم
هر چیز که از مردمک دیده ندیدی
با غیر مگو آنچه تو از غیر شنیدی
از چشم تو تا گوش بود فاصله بسیار
فرق است بسی بین سیاهی و سفیدی
********************
گفت با من حکیم دانایی
نیست بهتر ز گنج تنهایی
چون خداوند یکه و تنهاست
با این وجود ، که هست هر جایی
********************
ای سر بریده ای، که سرت شد نمای عشق
رفتی به حکم عشق، تو در کربلای عشق
جسمت به روی خاک و سرت به نیزه ها
لب تشنه جان سپردی وگشتی فدای عشق
*********************
با پر بسته، تن خسته، به حال سفرم
به کجا می روم، کز وادی آن بی خبرم
زود بگذشت زمان ، فصل جوانی طی شد
زود فانی شد و چون برف شده موی سرم
.
.
.
نام ونام خانوادگی :حسن قصاب یزدلی
نام پدر:محمد
تحصیلات:دیپلم
********************
عالم اسیر طره ی جانانه ی علی است
افلاک مست باده ی خمخانه ی علی است
بالای هفت گنبد گردون بی قرار
خم پیش سرو قامت مردانه ی علی است
چشم خدا وهرچه خدا آفریده است
محو نگاه نرگس مستانه ی علی است
احمد درخت پرگل زیبای حسن دوست
گلهای احمدی همه در خانه ی علی است
سهل است بارمحنت عالم به دوش جان
تا دل پر ازمحبت پیمانه ی علی است
عطر فضای هشت بهشت نعیم دوست
گلبوی برگی از گل گلخانه ی علی است
از کوزه ی جنون لب جان تر نکرده ای
تا پی بری که دل زچه دیوانه ی علی است
دست ازدلم بدار که عقل از سرم پرید
قصاب مست گوشه ی میخانه ی علی است
*************************
ترانه ای نبود خوشتر از ترانه ی عشق
چه شادمانه بود بانگ شادمانه ی عشق
به گوش هوش شنو شعر من که در یابی
نوای مرغ دل از گنج آشیانه ی عشق
حکایت من ودل با تو بازگویم چیست
چو زورقی است به دریای بی کرانه ی عشق
کبوتر دل ما صید دام کس نشود
که جا گرفته لب بام جاودانه ی عشق
به گوش کودک دل غیر حرف عشق مخوان
که خسته می شود از هر چه ،جز فسانه ی عشق
مرا هرآنچه زتقوی ودین و دانش بود
بباختم سر ِ دور قمار خانه ی عشق
حکایت سر ما،سرسری مدان قصاب
که سر زند زسرم کارخود سرانه ی عشق
***********************
ما را زعیش هر دو جهان یاد اوبس است
یک دم شویم اگر من و او روبرو بس است
از هرچه غیر صحبت اوخسته می شویم
ما ونگاروخلوت ویک گفتگو بس است
آخر به کوی عشق تو بی آبرو شدیم
ما را زعشق روی تو این آبرو بس است
میخانه ای طلب نکنیم از شراب عشق
یک قطره ای که تر شود از آن گلو بس است
ما را به رسم یاد تو ویادگار تو
از زلف تُوبه تُوی یک تار موی بس است
شاهانه بر گلیم قناعت نشسته ایم
«قصاب» کنج میکده ویک سبو بس است
***************************
آنکه را عشقِ دوست آیین است
گر برد نام غیر بی دین است
خار صحرای عشق در پایم
خوشتر از سنبل وریاحین است
جان زدست غمش به در نبری
چون کبوتر که صید شاهین است
حال مجنون چو دید لیلی گفت
آخر کار عاشقی این است
گل نرگس گر از گفت دل برد
دل ما با خدای نسرین است
زآسمان روی یار می طلبم
نظرم کی به ماه وپروین است
چشم من پاک شد زدیدن غیر
به خدا دیده ام خدابین است
گا که زیباتر است چیده شود
دست پرودگار گلچین است
گر به جنت برند عاشق را
دل فرهاد پیش شیرین است
به وفا ترک سربگو «قصاب»
عهد ما با تو عهد دیرین است
******************
هیچ بازی چو عشق بازی نیست
گرچه بازی عشق ، بازی نیست
رقص گوی سر است وچوب بلاست
کار طفلان تازه بازی نیست
خنجری هست وحنجری طلبد
چاره جز آنکه سر به بازی نیست
هر چه داری به پای عشق بباز
عاشقی غیر پاکبازی نیست
سر فرود آر وسروری بگذار
کاین مکان جای سرفرازی نیست
وادی عشق ،سر به سر خطر است
جان من عاشقی ست بازی نیست
هرچه دیدی زعشق ،شکوه مکن
که مجال زبان درازی نیست
بی نیازی ز بی نیاز طلب
هیچ عیشی چوبی نیازی نیست
خاکیان کودکند وکودک را
هنری غیر خاکبازی نیست
شعر «قصاب» بوی حق دارد
هم مجازی ست هم مجازی نیست
شغل وی برخلاف نامش جز
مهرورزی ودلنوازی نیست.
.
.
.
نام ونام خانوادگی: خانم تقوایی
نام پدر :جلال
تحصیلات:کارشناس زبان وادبیات فارسی
محل تحصیل :دانشگاه کاشان
***********************
شاعران زخم دار می میرند
خامُش وبی قرار می میرند
شاعران عابران جاده عشق
بی خزان وبهار می میرند
ناامید از رسیدن صبح اند
درشب انتظار می میرند
دلشان بی بهانه می گیرد
در سکوت حصار می میرند
شاعران از قبیله ی عشقند
شاعران سر به دار می میرند
گنجی از غم به سینه شان دارند
در پی غمگسار می میرند
چهره ی شاعری به یادت هست؟!
شاعران در غبار می میرند
************************
آن لبی را که زند بوسه بر آن تربت پاک
آن قدی را که برای تـو بیفتد بـرخـاک
می ستایم به سرودی که پر از شعر ترست
می سرایم به غزل های پریشان چون تاک
تا نگاهی سوی این روی سیاه بکنی
می رود دست من از دامن تو تا افلاک
با نگاهت کمی آن سوتر،آن سوی عروج
بنواز این دل غمدیده زداغت صد چاک
یاشبی سبزتر از خاطره ی هر باران
خواب ورویای مرا سبز کن از اعطیناک
کاش این شعر کمی بوی شقایق می داشت
یا که می رُست از این خاک ......آن گل پاک
*******************
نقطه پایان هر راهی که رفتم خال تو
حرفهایم از جمالت شت فقط اجمال تو
ای که در هفت آسمانی آسمانی ونهانی
مات وحیرانم پر از دردم ولی دنبال تو
ردپای توست اکنون بر حریر خاطرم
روزهایم لحظه هایم سال هایم سال تو
من اسیرم سخت در خاکی حقیر وبی صعود
می شود آیا پروازی کنم با بال تو؟
اندر این بازار سرد وسودا صبر کن
هجره ام آنجا ودل تنها متاعم مال تو
.
.
.
نام ونام خانوادگی:سید احمد حسینی یزدلی
نام پدر :سیدماشاء الله
تحصیلات:کارشناس مهندسی عمران
تاریخ ومحل تولد:۱/۲/۱۳۳۳-یزدل
تاریخ وفات:۱۷/۷/۱۳۸۴-یزدل
مجذوب عشق گشته، حیاتم دوباره شد بی نام عشق فکرو تنم پاره پاره شد
درطول عمرواژه بسازم به نام عشق این واژه در تکلم من چاره چاره شد
لبیک گوی خالق خودعاشق است وبس پس عاشقم به عشق وعشقم ستاره شد
هرگز جدا مشو از عشق و عاشقی در وادیش چو پا بنهی استخاره شد
********************
درد دل را به تو گویم که دلدار تویی راز دل را به تو گویم که ستار تویی
خشــم ایـن قــوم ز مـا افــزون اسـت ایـن چــه غــم بــود که قهـار تـویـی
عرض ما رفت و با خاک یکی گردیدیم عـزتی ده بـر ایـــن بنده غم خوارتویی
غرق در ماتم و عصیان کرمی بنمایی لطف خود شامل ما کن که غفار تویی
آه مظلــوم و فریــاد یتیمــان بــرپاسـت داد مظلــوم ستــانی که جبــار تــویـی
هر کس از نقش وجودش کند ابرازی نقش ابراز تو دانــی که دادار تــویــی
ما بریدیم ز هستی به تو رو آوردیم آخر ایـن بنــده وامــانده خریـدار تویی
مثل پیچک به ساقه
تار و پودیم به هم
من بپیچم به تو
تو بپیچی به من
تا بپیچیم به هم
تا نگریدیم جدا
تا بسازیم من و تو
قصه زندگی رو
تا صفایی بدهیم
کاخ آرزو رو
.
.
.
نام ونام خانوادگی: سید ادریس حسینی
نام پدر: سید رضا
تاریخ ومحل تولد:۱۳۵۶-یزدل
تحصیلات:دیپلم علوم انسانی
«حقیقت دل»
ماآگه ازحقیقت این دل نبوده ایم یعنی که تا به حال به جز گل نبوده ایم
وارستگی زخویش بریدن بود ولیک کاهل بگو بس است که کامل نبوده ایم
گر قطره را جدا کنی از بحر هیچ نیست صد حیف وصد فسوس که واصل نبوده ایم
دریای معرفت که پر از در وگوهر است حتی دریغ عازم ساحل نبوده ایم
درحسرتم زعمر پرازحسرت ای خدا غافل شدیم از تو وعاقل نبوده ایم
هم دل زتو،حدیث دل وروح دل زتو ما با تونیستیم که با دل نبوده ایم
با صد هزار فرقه نشستیم غیر حق دلخوش براینکه فرقه ی باطل نبوده ایم
«روح الامین»بهار پرازگل نداشتیم عمری گذشت ودرپی حاصل نبوده ایم
دوم فرودین ماه۱۳۸۹
«روزگار جوانی»
دانی به روزگار جوانی چه دیده ام از حاصل حیات جهانی چه چیده ام
آن سروقامتم که زطوفان غصه ها چندین هزار بار به دوران خمیده ام
آن کشتی شکسته که دربحر شد غریق از موج ها گذشته وبی جان رمیده ام
اندر دلی که جایگه عشق ورازبود چیزی به جز شکایت وهجران ندیده ام*
من خسته ام زدیدن مردم که بارها افسانه های پر فریب از آنان شنید ه ام
آن ماه نیمه شب که شب سرد تیره ای در روزن خرابه ی تاری دمید ه ام
«روح الامین» مپرس تودیگر که کیستم با غم شروع کرده به پایان رسیده ام
۱۹/۷/۱۳۷۴
*-این بیت سروده ی مرحوم پدر(سید رضا حسینی) می باشد.
.
.
.
نام ونام خانوادگی:سید رضا حسینی
نام پدر :سید ماشاء الله
تاریخ تولد:۵/۱۰/۱۳۲۸
تاریخ وفات:۲۰/۴/۱۳۷۶
درمدح امامزاده بی بی زینب (س)یزدل
ایـن درگـه رفیـع که ازعـرش برتر است ایـن بارگــاه دختـر موسـی ابن جعفـر است
خاکـش کنند سرمه ی چشم اهل معرفـت گــویـی نیــاز عالــم وآدم بـر ایــن در است
بـرتـارک زنــان جـهــان افـســر شــرف بـی بـی است زینب، آنکـه زنسل پیمبراست
قـدوسیان به خـاک درش بوسه می زننـد آنـرا کـه خـاکــروبــی ایــن در مقـدر اسـت
اینـجــا نمــاز را بــه ادب گــر کنــی ادا گستــرده زیـر پـای تـو جبـریـل را پـر است
خلــد بریــن، اگــر کـه تورا درسـر است کـن طـوف مـرقــدش کـه برایـت مقـدراست
والا تـبـار خـواهــرمعصـومـه اش بـه قــم روشـنــگر تشــعشـع خـورشـیـد خـاور است
والا مقـام خواهـر سلطـان دیــن رضـاست نور رخـــش تـجــلــی اللــه اکـبــر است
این بقعه ی شریف وعظیمی که یزدل است خــود افـتـخـار مـلــت اســلام وکـشـوراست
این افتخاربـس کـه«حسینی» به درگـه اش عبداست وخادم است وغلام است وچاکراست
********
جهان وهر چه در اوهست جاودانی نیست زچشم هیچ کس این ماجرا،نهانی نیست
جوان بکوش به نیکی ،که حاصل پیری به غیررنج وغم وضعف وناتوانی نیست
چو نیـک می نگـرم بهر درد، دارویی برای خلق به از لطف ومهربانی نیست
سخن به تجربه گفتم ولی هزار افسوس کسی که نیک کنددرک این معانی نیست
******
مفتون رخ ونرگس شهلای توباشم دیوانه ی آن زلف چلیپای توباشم
حال من دیوانه ی سرگشته چه دانی چون از دل وجان عاشق وشیدای توباشم
پروانه صفت گرد رخت ،پاک بسوزم پروانه صفت محو تماشای توباشم
سروی به جهان نیست به بالای توماند من مات قد سرو دلارای توباشم
******
بیا با هم ره میخانه گیریم که تا دادِ دل از پیمانه گیریم
بنوشیم از می گلرنگ ساقی خروش ازعاقل وفرزانه گیریم
رموز عاشقی را درخرابات برپیر مغان رندانه گیریم
به مکتب خانه ی رندان سرمست ره مردان حق ، مردانه گیریم
مقام زهد زاهد جزریا نیست بیا تا راه حق جانانه گیریم
«حسینی»عاشق میخانه باشد ره میخانه بربیگانه گیریم
******
کسان، به زخم دل من نمک می افشانند که بی خبر زدل خسته و پریشانند
به من مخند تو کز درد عشق بی خبری که عارفان همه در کار عشق حیرانند
دلا دمی به گلستان گذر کن وبنگر که بلبلان همه زین ماجرا در افغانند
هنوز ناله ی یوسف به گوش می شنوند برادران که مقیم اندرآن بیابانند
زدرد هجر«حسینی» چرا کنی شکوه که عاشقان همه زندانیان هجرانند
*****
ناگهان فصل جوانی رفت، رفت آه عمر وزندگانی رفت ،رفت
شد بهارعمر ما ناگه خزان ای دریغا شادمانی رفت ،رفت
*****
شیعه شود مست ازسبوی محمد می رود ازجا دلش به سوی محمد
روسیهانیم مــا ،بــار خــدایــا در گـذر ازمـا بـه آبـروی محمد
*****
دانی آن شمع، سحر گاه به پروانه چه گفت: گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد فرصتی نیست به صبحی که توخاموش شوی
*****
آن اشک دل اندوخته بودم ،آری آن شمع شب افروخته بودم ،آری
خوش بودم وگرم گفتگوبا یاران گهگاه تماشاگه آن دلداران
ناگاه یکی آمد وخاموشم کرد پروانه برفت وشب فراموشم کرد
*****
درسینه ی که جایگه عشق وراز بود چیزی به جز شکایت وهجران ندیده ام
.
.
.
نام ونام خانوادگی :محمد تقی رضوانی
نام پدر:احمد
تحصیلات:کارشناس پرستاری
شغل:کارمند دانشگاه علوم پزشکی
«قفس آرزو»
هنـوز پنجــره هایی بـه روشنی بــاز است
ودست خسته ی من در تلاش آغــاز است
اگر چه می گذرد لحظه های ما به سکوت
میـان شرم مـن وخنـده هـای تـو راز است
پــرنـــده در قــفـس آرزو نــمـی مــیــرد
همیشه زنده ترین عشق ،عشق پرواز است
وعـاشقـانـه ترین شعـر مـن نثـارش بــاد
کسی که قصه ی درد مرا سر آغاز است
«خزان جدایی»
چیزی ندارم بگویم دیگر خداحافظ ای دوست
دست از توباید بشویم دیگر خداحافظ ای دوست
گفتم که صبرم زیاد است اما شکستم ازاین غم
هرگز نیاوربه رویم دیگر خداحافظ ای دوست
دانی که کی باورم شد آمد خزان جدایی؟
دستت که آمد به سویم دیگر خداحافظ ای دوست
ناگفته ها را نوشتم درشعرهایم که خواندی
چیزی ندارم بگویم دیگر خداحافظ ای دوست
.
.
.
گلچین اشعاریزدلی
من به آن طلعت زیبای رخت فخر نمایم
به دو ابروی خم و خالت لبت فخر نمایم
بس که زیباست رخت ، چهره ی تو ماه منیر
من به آن چهره ی روی قمرت فخر نمایم
قد سرو تو بود پایگه هر چمنی
به تو و سایه آن سرو قدت فخر نمایم
فخر شاهان جهان است که شوند خاک رهت
به قدم های تو و خاک رهت فخر نمایم
تو ولی اللهی و بعد پدرت وارث دین
به ولی اله و جد و پدرت فخر نمایم
اشک چشم تو بود شبنم هر لاله و گل
به گل و لاله و چشمان ترت فخر نمایم
حسن روی تو دلارا و رخت شمع وجود
به دلارای تو و شمع رخت فخر نمایم
مهدوی فخر نماید به جهان تاج سری
یوسفا بر تو و آن تاج سرت فخر نمایم
«رستم مهدوی راد یزدلی»
ماآگه ازحقیقت این دل نبوده ایم
یعنی که تا به حال به جز گل نبوده ایم
وارستگی زخویش بریدن بود ولیک
کاهل بگو بس است که کامل نبوده ایم
گر قطره را جدا کنی از بحر هیچ نیست
صد حیف وصد فسوس که واصل نبوده ایم
دریای معرفت که پر از در وگوهر است
حتی دریغ عازم ساحل نبوده ایم
درحسرتم زعمر پرازحسرت ای خدا
غافل شدیم از تو وعاقل نبوده ایم
هم دل زتو،حدیث دل وروح دل زتو
ما با تونیستیم که با دل نبوده ایم
با صد هزار فرقه نشستیم غیر حق
دلخوش براینکه فرقه ی باطل نبوده ایم
«روح الامین»بهار پرازگل نداشتیم
عمری گذشت ودرپی حاصل نبوده ایم
«سید ادریس حسینی »
«قفس آرزو»
هنوز پنجره هایی به روشنی باز است
ودست خسته ی من در تلاش آغاز است
اگر چه می گذرد لحظه های ما به سکوت
میان شرم من وخنده های تو راز است
پرنده در قفس آرزو نمی میرد
همیشه زنده ترین عشق ،عشق پرواز است
وعاشقانه ترین شعر من نثارش باد
کسی که قصه ی درد مرا سر آغاز است
«محمد تقی رضوانی یزدلی»
گفــت رنـــدی را فقیـــری ژنـــده پـــوش
مـــن فـقیــرم بهـــر اطـعــامـم بـکــوش
گفت بیخود آمدی اینجا کسی بخشنده نیست
این که من گفتم بیاویزش چو گوشواری به گوش
گـفـت محتـاجـم ، طعـامی ده دعایـت می کنـم
گفـت مسکینـی دعایـم کرد هم دیـروز و دوش
گفـت عریـانـم لبــاســی از بــرای تــن بــده
گفـت برگ این درخت بر هم بـدوز و بعـد پوش
گـفت بـی سقفـم تا فـردا تــو مـهمـانــم نمــا
گفـت مهمـان سگـی شـو یا که مرغی یا که موش
گفت خشک است این لبم پس جرعه ای آبم بده
گفـت مـردابـی کنـار خــانـه است از آن بـنـوش
گفــت بــی پـولـم غـم فــردا خـورم من ای عزیز
گفـت بیـخود تو مخــور از بهـر آن نادیـده جوش
گفــت مــن بــی مایـه ام پـس انـدکـی درهم بده
گفــت گـر بـی مـایه ای انگشتـر و شـا لت فروش
گــفــت ایــن انــگشتــر و شا لـم نـدارد قیـمتــی
گفـــت پیــش درهـم و دینارت آری، کهنه پوش
گفـت ایــن را ازچــه گفتــی بــه مــن ای نــازنین
گفـت چــون ره می روی از سکــه ها آید خروش
احمد کریم زاده
ایــن صــدای روستــای مهـربــان یــزدل اســت
عشــق ولطــف ودوستی هرسه نشان یزدل است
بنـگــری درآسمـان یــک مـاه می بینـی ولــی
ماه هــای بـــی شمـــاری آسمــان یـزدل است
دست هــای پینــه بستــه، چهــرهــای سوخته
سخت کوشــی درنهـاد مردمــان یـــزدل است
ای کویــرریختــه درجــان جـــان جــان مــن
جـان مـن ازجـان جـان جـان جـان یزدل است
کی صفــای شهــر کاشــان، تهــران، شهـر قم
چون صفــای دشت های بی کران یزدل است؟
«بقعه ی بــی بــی» نگینـی درکنـار روستاست
تـا قیـامت نـام آن چـونـان نشــان یــزدل اســت
خــــون مــــردان شهیــد روستــا مــان تــا ابــد
اشــک هــای چشــم هــای مــادران یزدل است
«پشت صحرا»،خانه ها،«چاه علیخانی»، «درم»
هــرچــه هســت ازخاطــراتــم دربیـان یزدل است
آخـــرفــامیلــی ام ثــبت اســـت نـــام یـــزدلــــی
هـــرچـــه دارم ایـــن زمـانه ، اززمان یزدل است
ای بــرادر! نــقــد، راه پیشــرفــت روستــاســـت
پلــه ای از پلـــه هـــای نردبـــان یــزدل است
درک فرهنــگی فقط در سینــه وزنجیــر نیست
دردهایــی مثل آفــت روی جـــان یــزدل اســت
رشــد روز افــزون معتــادان میــان روستــا
زخــم پنهــان بـــوده واکـنــون عیــان یزدل است
حــل وفصــل مشکلات ایــن جوانان کار کیست؟
افتـــخار یــزدلــی روی جـوان یــزدل اســـت
خانـــواده رمــز استمــــرار هـر جمعیـت است
خـــانـــواده!خـانــواده! رمـزگان یـزدل اسـت
«الف –ت-ی»
عالم اسیر طره ی جانانه ی علی است
افلاک مست باده ی خمخانه ی علی است
بالای هفت گنبد گردون بی قرار
خم پیش سرو قامت مردانه ی علی است
چشم خدا وهرچه خدا آفریده است
محو نگاه نرگس مستانه ی علی است
احمد درخت پرگل زیبای حسن دوست
گلهای احمدی همه در خانه ی علی است
سهل است بارمحنت عالم به دوش جان
تا دل پر ازمحبت پیمانه ی علی است
عطر فضای هشت بهشت نعیم دوست
گلبوی برگی از گل گلخانه ی علی است
از کوزه ی جنون لب جان تر نکرده ای
تا پی بری که دل زچه دیوانه ی علی است
دست ازدلم بدار که عقل از سرم پرید
قصاب مست گوشه ی میخانه ی علی است
«حسن قصاب »
شعر به گویش یزدلی
اََََََََ تراباد که می یهِ ،سمتِ مُدآباد، یزِّلَ
جایی که تا کاشون وآرو فقط یه منزلَ
اَ قدیم مردِمونِش مومن وبا ادب بودن
هر طـِرف نِگا کنی، خونه ی یک صاحبدلَ
بی بی زینب دِرهَ که، صحن وسِراش چه باصفاس
نِبیره، جعفرِ صادق ،او اَمام کاملَ
سهل واهل بن علی، ای دس که قبرِ شیهداس
آخِرِش هَمساده ی اونا می شیم چه مشکلَ
ایجِه گلزارِ شهیداس که به راه مملکت
جونشونو دِدَن وجاشو حالا توی دلَ
مَچِِّدِ ابوالفـِض واَمام حُسَ پایین دِهَ
مَچِِّدِ اَمام زِمو او سِرِسوکِ یزلَ
فیض آباد ودشت یزِّل تا دِرم بابرکت
چابالا وانقلاب ودایی حَق پُر حاصلَ
اسم زهرایی که نیمَد ،اونـِم از یزِّلیّاس
هر چایی بـِره خودش دَسِّ مدیرِ عاملَ
ایجه بیشتر رعیتاش وِش می کارن با گرمِکِ
فصل حاصل که می شهَ کیسا پُر پول وپِـِلهَ
دِ کِ نی بی پیر، یه قاره ،اِقـِدهَ زِمی دِرهَ
اسمشو اگه بـِِخهِ حتی تو نقشه گوگل
اتاقا نِساقِده، بس که تابسّوناش داغهَ
به خصوص قـِدیمیّا ،دیوار وسقفش کاگـِلَ
پشت صحرا که بـِری اَ هر قُماشی می بینی
اوجه هر کهِ می شینهَ یه جورایی معطلَ
بعضیا کهِ رعیتن صحبت صحرا می کنن
می شینن آفتاب رو و می گن زِمی هَنُو گـِلَ
بعضیا کفتر پـِرونَن ،چشم شو به آسمو
زیر کفتر می زنن وقتی که، یه،غریب وِلَ
بعضیا که باخ می دَن توپـَندِری اَ زور دل
تو کوچه وایمیسِّن وبه هم می گن چـِلَ پـِلَ
بعضی زَنا توکوچه با هم دِگه حرف می زنن
شغل شو رِسوندن اخبار دَسِّ اولَ
دختر فـُلانیهَ ،خواسِّگارش فـُلانیهَ