اشعار کتاب بن‌بست

برگشت روزگار

حال و هوای این روزام

فرق داره با همیشه

یه دنیا حرف پشت نگاه

با کسی باز نمیشه

یه کوه شده دلتنگیام

چرا تموم نمیشه؟

روسیاهی موند تو شبام

چرا طلوع نمیشه؟

حال نزار و خستمو

کسی مرهم نمیشه؟

کاش هنوز کوچیک بودم

پر میزدم توی خیال

آب میدادم به گلدونا

توپ میزدم تو شیشه ها

می‌رقصیدم، می‌چرخیدم

کبوترارو می‌دیدم

از توی باغ خونمون

سادگی رو گل می‌چیدم

حیف که نمیشه برگشت

حیف که نمیشه برگشت.

گمشده‌ی عمر

تنها شدم 

تنهاتر از همیشه

فرصتی شاید ندهد تو را دگر دست

ای دوست، بگیر دستانم.

بار دیگر لطفی

جرعه‌ای آب خنک

برایم تو بیاور از سر برکه‌ی دشت

نکند جلوه کند پر طاووس به چمن

که فراموش کنی عشقم را 

که نبینی من زار

به جوانی خریدم همه حرفت

نفروشی به غرور عمرم را 

من هنوز تو را چشم در راهم

که زنم تکیه به تو

نکند باد خزان

به زمینم بزند

آن همه کاخ قشنگ

من نبودم رویا

کی توانم که روم تا دریا

گر نباشی تو کنارم ای تنها

تو گرفتی دستانم

در پریشان حالی و درماندگی

مشکل از اوست تو را مشکل نیست

دست تقدیر کشیده است

سرابی خوش رنگ

بار دیگر تو بمان

شایدم قاصدکی

ورق گمشده‌ی عمرم را 

داد به دستم این بار

 

 

طاق زرین

سخت بود دیدار تو در اختفا

اشتیاق دیدنت ای قرص ماه

بی‌قرار بی‌قرارم کرده بود

دور گشتم از خودم با یک نگاه

مضطرب بودم ولی میخواستمت

بس که زیبایی و زیرک و تیزپا

شیطنت داری هزار و یک رنگ

زین سبب من آمدم پایت به پا

برق چشمانت نگو آتشکده

شعله افکنده دل درویش من

ابروانت طاق زرین است بلا

گنبدی محکم زده دل ریش من

گر چه دستم داده‌ای یار قشنگ

مرتکب گشتم خطایی بس بزرگ

من ببخشای ای گل هفتاد رنگ

 

هیچ و هیچ

مرا بدادی اشک 

و من نگفتمت هیچ

بدادیم بر باد

و من نگفتمت هیچ

صد وای به ما

که از هیچ رسیدیم به هیچ

عمری که گذاشتیم 

خاطراتی که ساختیم

و دلی که گداختیم

ندادیم سود

هیچ که هیچ

جز یه درد مزمن

یه بغض کهنه

 

 

 

 

بغض در گلو

بغض دارم در گلویم

دردهایم را با که گویم

خدایا! خدایا!

مگه تو نگفته بودی

که میشنوی صدامو

دردامو من نگفته

درمان کنی نهفته

مگه تو نگفته بودی

حرکتی ای بنده‌ی من

من دهم گنج تو را

حاصل رنج 

پس چه شد باز تو را

شایدم راه کج است

یا پای من است لنگ

راه کج باشد و پایم لنگ

باز که را تقصیر است؟

خدایا! خدایا! 

گر چه مرا کردی رها

کفر میگویم

من که هواتو دارم...

صدای مادر

صبح است 

و من از پشت قاب پنجره

از پشت دیوارهای بلند

طلوع را شکار میکنم

صدای جوشش آب

پاکت سیگار

و نگاه کودک معصومم از پشت قاب

همه تلاطم شب را تداعی می‌کند.

به خط افق که خیره می‌شوم

به دور دست‌ها که می‌نگرم

به پرواز کبوترها که در اوجند

به بی ارزشی خود می‌اندیشم

چه اعتمادها که شکستم

و چه اعتبارها که خرج کردم

هنوز صدای هق هق شبانه ام

از دیوار به گوش می‌رسد

صدای مادرم هنوز در سرم سوت می‌کشد.

عزیزم مواظب خودت باش.