سفر به آفریقا بخش ۵

با دنیل که از بانک بیرون امدیم،خوشحال و خرامان بالا و پایین می‌پرید و با یک کیف پر از پول به سمت دفتر ویلیامز حرکت کرد. به هر ترتیبی بود گواهی فوت حسین عمر آماده شد و ویلیامز قرار ملاقات با رئیس شرکت زریک(Zeric)را برگزار کرد. جلسات شبانه ما در هتل زیبای پایتخت آفریقا، آکرا(Acra)، ادامه داشت.‌

چنان نقشه میکشیدیم برای رسیدن آنروز که حال هرچه به گذشته برمیگردم و نگاه میکنم، گاه خنده ام می‌گیرد و گاه گریه. حاجی میگفت این حجم از پول را که بگیریم.

پنجاه درصدمان را به حساب های ارزی خودم در کشور چین منتقل کنیم و از چین به‌ ایران منتقل می‌کنیم. بوهای کثیفی می آمد چون کم و بیش شناخته بودم، می‌دانستم آنچه می‌گویند درست نیست.

من هم با خود نقشه میکشیدم،پول ها را که بگیریم همانجا به ارز دیجیتال تبدیل می‌کنیم و برمیداریم و یا نقشه ی دیگری میریزیم. ویلیامز قول داد برای هریک در افریقا پاسپورت و اقامت دائم بگیرد،حساب بانکی بین المللی باز کند و سهم هرکس را به حسابش واریز کند.
روز موعود فرا رسید. نزدیک دوماه ونیم از خواب های تلخ و شیرین، از کابوس ها، از رفتن و نرسیدن ها، از بحث ها، از خیانت ها و نقشه کشیدن ها می‌گذشت .

تا اینکه قرار شد در روز موعود من و حاجی و آن فرد عراقی که به عنوان صاحب پول جا زده بودیم برای تحویل گرفتن پول به دفتر زریک مراجعه کنیم. ویلیامز با ماشین شاسی و خیلی گرون قیمت آمریکایی خودش با اون تیپ و پرستیژ زیبای خودش به هتل آمد و چهار نفری به شرکت زریک رفتیم.‌

داخل دفتر ریاست نشستیم،گپ و گفتی زدیم، و نیم ساعتی نگذشته بود که اعلام کردند اموال شما به لابی شرکت انتقال پیدا کرده است؛ جهت مشاهده و تحویل مال تشریف بیاورید. من به همراه ویلیامز و حاجی از داخل راهرویی باریک که منتهی به آن سالن انتظار میشد ورود کردیم‌‌.

دقیقا همانجا که وارد سالن شدیم، دیدم دور تا دور سالن را مردان سیاه چرده قوی هیکل با تفنگ های آماده به شلیک گرفته اند و فردی که مسئول صندوق امانات بود از نظر جثه، جذبه و خوی وحشی‌گری چند برابر نیروهایش بود. ویلیامز کلید صندوق را تحویل مسئول صندوق امانت داد.

یک صندوق سبز رنگ بود به ارتفاع تقریبا هفتاد سانتی متر و عرض یک و نیم متر،شبیه به همان صندوق های قدیمی که در خانه های مادربزرگ یافت می‌شود. درب صندوق را بازکردند و من از شدت ترس به خود میپیچیدم، با خود میگفتم چه این پول را بگیریم چه نگیرم در هر دو صورت ما کشته خواهیم شد و الا چه دلیلی دارد و چه لزومی دارد که این تعداد افراد مسلح و نظامی برای تحویل دادن این پول در آنجا حاضر باشند.

یه جورایی اشهد خود را خوانده بودم و پاهایم توان نگهداشتن جسمم را نداشتند. ویلیامز که پول کور و کرش کرده بود و روی نفوذ ملی و سیاسی خود خیلی حساب کرده بود درب صندوق را باز کرد.

ناگهان آن چیزی را که حتی در رویا و فیلم‌ها ندیده بودم حاضر و آماده دیدم. صندوقی پر از دلارهای صد دلاری تا نخورده‌! باورم نمیشد که این حجم از پول یکجا داخل یک صندوق باشد.‌ ریس صندوق امانات از قسمت های مختلف صندوق صد دلاری هایی را خارج کرد.

یکی از صد دلاری ها را بمن دادند یکی را به ویلیامز و یکی به حاجی، تا ما چک کنیم و تا آنجا که دانش داشتیم چک کردیم و متوجه شدیم پول ها واقعی است. بعد هنگام تحویل دادن پولها شد و ریس صندوق امانات به ویلیامز گفت آقای وکیل شما باید سه مدرک دیگر تحویل دهید تا کل پول را یه شما تحویل دهیم.

بجز گواهی فوت حسین عمر آنها سند پول شویی، سند اتحادیه ی شمال افریقا و سند اصالت پول را می‌خواستند. من گمان میکردم ویلیامز به عنوان یک وکیل خبره بین المللی این مسائل را می‌داند.

و آن طرف هم ریس صندوق امانات و رئیس شرکت فکر می‌کردند که چنین چیزی موجود است اما بحث بسیار سختی بین ویلیامز و ریس شرکت صورت گرفت و این بحث تنها سر این بود که چنین مدارکی موجود نبود و ویلیامز تصور می‌کرد.

با تمام اقدامات قانونی که انجام داده دیگر نیازی به این مدارک نیست. همین بحث بود که رعب و وحشت را بیشتر کرده بود و من هر لحظه انتظار شلیک گلوله ای را می کشیدم.

اما ویلیامز بسیار نترس و جسورانه در حال بحث کردن بود. زبانم خشک شده بود، حتی نمیتوانستم آب دهانم را قورت بدهم.

خلاصه اینکه پول را تحویل ندادند و سریعا مردان مسلح با چندین ماشین و اسکورت صندوق را بسته و به محل صندوق امانات که جایی بیرون از شرکت بود انتقال دادند و ما دست از پا درازتر به هتل بازگشتیم. برای اینکه مطمن شویم پول ها واقعی بوده به صرافی مراجعه کردیم و پول ها را به پول افریقا تبدیل کردیم و مطمئن شدیم‌ که دلارهایی که دیده ایم، دست کشیده ایم، بو کرده ایم، خواب‌شان را دیده ایم و برایشان نقشه ها کشیده ایم دلارهای واقعی بودند.

قرار بر این شد که آن سه مدرک را ویلیامز فراهم کند و مجدد جلسه ای بگیریم و آن پول ها را از شرکت زریک دریافت کنیم، لیکن گرفتن چنین مدارک بین المللی ای دیگر کار یکی دو روز نبود و حداقل به یک بازه زمانی دو تا سه ماه نیاز داشت.

و ما هم دیگر نه هزینه ی ماندن در افریقا را داشتیم و نه دیگر تاب ماندن. موضوع حائز اهمیت اینست که وکالت تمام این پول ها را رئیس شرکت قلابی ما به نام من زده بود و سند این پول همچنان به نام من است و بارها خواسته اند من حقیر به افریقا بروم و این پول ها را تحویل بگیرم اما گفته ام کلاهم هم اگر افریقا بیافتد دیگر بازنخواهم گشت.

این ماجرا یک ماجرای واقعی بود که اتفاق افتاد. پول ها پول های واقعی بود. پولی بود که ما دیدیم، لمس کردیم و تبدیل کردیم؛ اما آن چیزی که برای من پس از افتادن این اتفاقات قطعی است، ما حتی اگر به همراه ویلیامز و دنیل آن پول ها را تحویل می‌گرفتیم و از شرکت زریک خارج می‌شدیم.

اگر سالم از دست مردان مسلح شرکت زریک فرار میکردیم قطعا بدست ویلیامز و شرکای ویلیامز کشته می‌شدیم و هیچ پولی به دست ما نمیرسید‌.

لذا حکمت همین بود که این ماجرا اینگونه تمام شود و ما پول دریافت نکرده به ایران بازگردیم.

شما داستان واقعی سفر به آفریقا را می خوانید…

دکتر رضازاده
اندیشکده دکتر رضازاده

به ایران بازگشتیم و دیدار هر فردی برایم درس بزرگی شد، اینجاست که می‌گویم یکی از مدارک دکترایم را گرفتم.

هر کسی بدنبال زندگی خویش رفت و دکتر ماند با کلی بدهی، دکتر ماند با قریب به چهل میلیون موبایلی که به عنوان رشوه خریده بود تا صاحبان شریک زریک پرداخت کند، دکتر ماند و چهار هزار دلاری که از دوستش به امانت گرفته بود که باید پرداخت میکرد، دکتر ماند و ماشین فروخته ای که دیگر زیر پایش نبود، دکتر ماند و چند هزار دلاری که برای هزینه سفرش از دوستانش قرض گرفته بود و باید پرداخت میکرد‌.

سخت ترین و تلخ ترین شکست مادی تا آن زمان همین ماجرای افریقا بود. اما خوشبختانه شهرت دکتر و وسعت کارش در شهر کمتر از پزشکان شهر نبود و در همان سال ها درآمد ایشان از کلاسهای خصوصی اش صرفا، ماهانه ۱۹ میلیون تومان بود، عدد کمی نبود و دکتر خدا بیامرز مجبور شد که ماه ها شبانه روز تدریس کند. ۷ صبح کلاس های خصوصی اش شروع شود و ۱۰ شب خاتمه پیدا کند.

دخترش خواب بود و دکتر به کلاس میرفت و دخترش خواب بود و دکتر به خانه بازمی‌گشت. یک سال از آن حادثه تلخ گذشت و بدون آنکه احدی آن ماجرای شکست را متوجه شود تمام بدهی ها را با سخت‌کوشی پرداخت کرد.

اما مگر این پایان ماجرا بود؟ فکر می‌کردم هرآنچه سختی و تلخی در دنیا قرار باشد یک نفر بکشد کشیده بودم. اما امان ای دل غافل، این تازه مقدمه ای بود بر اصل ماجرا که ورود دکتر خدا بیامرز به دنیای ارزهای دیجیتال شد. از تلخی ها، شکست ها، پیروزی ها، آدم شناسی ها، کارکردن ها و اعتماد ها در فصل بعد بیشتر خواهم گفت.
خلاصه اگر کسی میل به گرفتن پول افریقا دارد بیاید تا سندش را بدهم و آنرا تهیه کند. ولی آخر حرفم این است که بسیار علاقه مندم فردی فیلمنامه نویس یا کارگردان اگر داستان من را می‌خواند جلسه ای حضوری همدیگر را ببینیم.

و من خیلی عاشقانه و با رقبت، شخصیت پردازی این داستان را انجام دهم. آن چیزی که توانش را داشتم داخل همین قصه بیان کردم اما مراعات کردم و اصلا به شخصیت های این ماجرا نپرداختم و الا داستان افریقا رمانی است حداقل سیصد صفحه ای.
به هیچکس اعتماد نکنید!

سفر به آفریقا
بهای آگاهی

 

دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *