سوت روزگار
پلکی که بسته نمی شود
ذهنی که به طوفان گرفتار شده
و قلبی که از تیک تیک ساعت عقب افتاده
به کجا می بری مرا
پایی که به کوه بسته شده
دستانی که چون شاخه های درخت پیر
در هم گره خورده
و دلی که ندارد طاقت شنیدن صدای
بلبلان حتى
به کجا می بری مرا
در همین ایستگاه پیاده خواهم شد
مرا بس است رفتن و رفتن
نرسیدم هرگز
سوت بلند روزگار
و شیشه ی بخار گرفته ی قطار
کور و کرم کردند
کجا می بری مرا
فریب بزرگ مردان کوته گو را خوردم
کاش با همان مرد نانوا پیاده میش
دیدگاه